سلام
بفرمایید:
عقابی در آسمان پرواز می کرد تا شکاری را پیدا کند، اما کمی از پروازش نگذشته بود که با دیدن اوج گرفتن و پروازش و شکوه بالهایش به خود گفت: چه زیبا و باشکوه هستم و از این نقطه که پرواز می کنم تمام زمین دیده می شود و هیچ چیزی حتی اگر کوچک هم باشد از چشم های تیزبین من دور نخواهد ماند.
عقاب در همین فکرها بود و مغرورانه پرواز می کرد که احساس کرد تیری در بالش فرو رفت و او را بر زمین انداخت.
عقاب روی زمین افتاد و ناامیدنه گفت: «شگفتا!!! این تیر ساخته شده از چوب و آهن از کجا و چطور به طرفم پرتاب شد؟!!
بعد سر را چرخاند و تیر را نگاه کرد، تیر از چوب و آهن نبود و از پر عقاب ساخته شده بود.
او این بار با خود گفت: چگونه می توانم کسی دیگر را مقصر بدانم …. مقصر اتفاقی که برای من افتاد خودم و غرور و خودخواهی ام بود. ((اگه دوست داشتید معرکه فراموش نشه))